شب بود و توی کوچه هیچکس نبود. در سکوت شب خیلی آرام از سمت در خانه به پارکی که بغل خانه بود به حرکت در آمد. به سادگی و چابکی به سمت مکانی در زیر سایهها رفت، جایی که صدای حیوانات شوم شبزیست از بقیه ی جاها بلند تر بود. در سکوت زیر یک درخت شب و روز دیده نشست و با یک دست سیگاری از پشت گوشش پیدا کرد و با دست دیگر در جیب کتش دنبال چیزی میگشت. یک شیئ تیز یا خطرناک، چیزی که قدرتش را داشته باشد که او را از این تنهایی نجات دهد. زیر لب با خود گفت، "زندگی فقط یه فازه. دیر یا زود تموم میشه." با ناامیدی دستش را از جیبش بیرون آورد و موبایلش را از جیب در آورد تا نیم نگاهی به ساعت مرگ خود بیندازد، اما یک پیغام توجه او را جلب کرد. انسانهای بی ارزشی که در زندگی او فقط نقش افراد مرده را بعضی میکردند، اما او خودش هم فقط یک فرد زنده بین آن سیل بدیها بود. سعی کرد برای بار دیگر به خاطر بیاورد، خانواده دور، ارزشهای کهن، قانون مرده و مرگ تدریجی. آرزویش؟ یک جای دور. یکجا که پول ارزش نبود و نخواهد بود.
مردی از دور دست در غبار شب با یک کلاه شاپو به سمت او میامد. از صورتش چیزی فاش نبود، خودش را از قصد مخفی نکرده بود. مثل اینکه برایش اجبار بود که بگذارد که روحش از دست آغوش روزهای آخر زندگی، در عنفوان پیری آسوده باشد. مرد پیر به او نزدیک شد و چیزی زیر لب زمزمه کرد. شنید: امروز برای زنده بودن روز خوبیست.
با عزمی راسخ برای دور شدن از پیرمرد از جایش بلند شد و دوان دوان به سمت دلم جنگل تاریک فرو رفت. دقیقی سکوت، و ناگهان صدای جیغی از روی همهٔ سنگهای قبر به حرکت در آمد و دل دهکده را به لرزه در آورد.
Perfect
ReplyDelete